زمان بی نهایت

انگار زمان به بی نهایت رسیده است و من از تبار عاطفه ها گسسته ام وجدا شدم .در سکوت و تنهایی نشسته ام خودم، اسیر انزوا شدم .

همیشه وقت دیدنت، تمام دل به ساز و اواز می نشیند همیشه در حسرت است، ببین چگونه من فنا شدم.باز هم شکست غرور من ،شکستی تو غرور من را.من میان این همه هجوم، ببین باز هم بی ادعا شدم دوباره گیر کرده ام، میان دوراهی عقل و عاطفه...

به من نگو، نگو که باز هم دوباره نه، دوباره دچار خطا شدم پس از گذشت قرنها، فرصت امد و تمام شد.

زمان مچاله کرد مرا، باز هم مبتلا شدم...          

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 18 آذر 1385 ساعت 06:56 ق.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
گفته بودی تنهایت گذاشت و رفت..
می دونی دوستی ۲ طرفه خیلی زیبا تره تا یه طرفه..
بهش فکر کن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد