با عشق تقدیم به بهترینم...

اجازه هست بشم فدات ؟

اجازه هست تو شعر من اثر بزاره خنده هات؟

اجازه هست از اسمون ستاره کش برم برات؟

اجازه هست بیای پیشم یه کم بگم دوست دارم؟

تو هم بگی دوسم داری؟

بریم تو باغ اطلسی بی رنج و درد و بی کسی بهت بگم اجازه هست گل روی موهات بزارم؟

اجازه هست خیال کنم تا اخرش ماله منی؟

خیال کنم با رفتنت دل منو نمیشکنی؟

اجازه هست بشم فدات؟برم به قربون چشات؟

                                                                 اجازه هست...؟

می خواهم بدانم انچه را که با سکوت و مکث پایان دادی!

اری می خواهم بدانم دلیل ریزش برگهای زرد بر خزان زندگی ام بی تو برای چیست؟

عزیز دل می خواهم بدانم چرا قطرات اندوه وار دلم را پای خمیازه ی خستگی این عشق گذاشتی؟

در حالی که لبریز بودم از این عشق و هر روز تشنه تر برای عشق تو.من محلولی سیر نشده از عشق و

مشتاق زندگی با تو بودم.اما حیف که او را نا دیده گرفتی.

غرق در سیل عشق تو بودم اما تو سد شدی تا ادامه ندهم.

ادامه ندهم چون دیگر ستاره ی شبهای بی کسیت نبودم...

چه غافل بودم!

تمام روزگار ما نقطه ای شدند برای به پایان رساندن خوشی هایمان،حیف که معنای نقطه را به پایان بردن

معنا کردی.ولی این واج برای شروع کردن حاصل عشق من و تو بود!

باز هم نا دیده گرفتی.

ستاره ی شبهای بی کسی توی این دنیای دروغ،با گربه صفت های پر فریب نمی خواد زنده باشه چون

 فقط تو رو می خواد...

لحظه ها

اگه اون روز که چشای سیاتو دیدم

تو می گفتی که ازش چیزی نخوام

دیگه از حسرت اون روز نمی سوخت دلم

تو چشات خیلی چیزا دیده بودم

تو گوشات خیلی چیزا خونده بودم

حالا حرف دیگه ای با تو دارم

چطوری بهت بگم دوست دارم؟

روزا رفتند و از اون لحظه ی خوب

لحظه ها دنبال هم دور شدند

لحظه ها،روز شدن،هفته شدن،ماه شدن

برگای زرد پاییزی دوباره سبز شدن

تو منو تنها گذاشتی

نه فقط من،دلمو تنها گذاشتی

هر جا که رفته باشی،هر چقدر دور باشی

باد و بارون که بیاد،برف و سرما که بشه

فرقی در من نداره

صبر و طاقت میارم

                                                         اخه من دوست دارم

محکومیت: تحمل تنهایی

یه روز دیگه از روزای زندگیم گذشت چقدر تلاش کردم خودمو از تنهایی نجات بدم. محکومیت

سخته! حالا چی کار کنم؟ بسازم یا بسوزم؟

چقدر رنگها زیاد شده و چقدر قلبها کم رنگ! چقدر وقتها تنگ شده و چقدر زندگی بی رنگ.

چقدر ترسناکه ادم عاشق نشه و چقدرترسناک تره ادم عاشق بشه و کسی پا رو دلش بزاره و تنها بمونه...

دلم برای کشیدن یه قلب با خودکار قرمزگوشه ی دفتر تنگ شده.ولی چه فایده ما انقدر خسیسیم که فقط

حاضریم از جون خودکار مایه بزاریم و یه قلب به کاغد هدیه کنیم نوبت خودمون که می شه بیشترمون جا

می زنیم و می شیم بی وفا.

یادم اومد درست زمانی که بیشتر از هر وقتی بهش احتیاج داشتم حرفاش بوی رفتن می داد.

با خودم گفتم اگه بهش بگم " می تونی بری " این جمله خالی از عشقه. اگه بگم " با من بمون " تحکم اینه

ست.اگه بگم " هر کاری می خوای بکن " نشونه ی بی تفاوتیه. وقتی بگم " اگه بری من میمیرم " شاید

 حرف منو باور نکنه.

در نهایت " به امید دیدار " بهترین جمله ای بود که می تونستم بگم...

هنوز بین موندن و نموندنش شک داشتم که در عین ناباوری گذاشت و رفت...

در اون وقت چشمام لحظه ای با ابر دوست شد و در اون لحظه که سیل چشمام پراز اشک بود اگه اه

می کشیدم سکوت شکسته می شد و زمین و اسمون غرق افسوس و فریاد می شد.

 افسوس! که من موندم و یه دنیا اشک با بغض کهنه ی فروخورده از نگفتن ها و دوباره به راه خود برگشتم.

اما افسوس اون نبود و بغض حرفامو در کوچه های خلوت شب شکستم.

و همچنان محکومیت من ادامه داره...

حالا شما بگین اون وقت که ترکم می کرد من باید چی می گفتم؟!

سهراب سپهری

دلم گرفته ،دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند

و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد

...قشنگ یعنی چه؟

-قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال

و عشق، تنها عشق

ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس

و عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

...چرا گرفته دلت مثل انکه تنهایی؟

- چقدرهم تنها !

-خیال می کنم دچار ان رگ پنهان رنگ ها هستی

-دچار یعنی عاشق

و فکرکن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار ابی دریای بیکران باشد...

در تمام عمر یک بار عاشق شدم، عاشق کسی که برق چشمانش برایم فانوس و در نگاهش برایم

نشانی عاشق.کسی که لبخندهایش برایم زیباتر.

عاشق کسی که برای داشتنش حاضر بودم از تمام زیبایی های دنیا بگذرم و برای شنیدن صدایش

حاضر بودم روزه سکوت بگیرم با هر نگاهش مرا نابود و با هر خنده اش مرا دیوانه تر می کرد.

 دیگه به اخر خط رسیدم همون خطی که همیشه ازش فرار می کردم و ازش متنفر بودم چون

می دونستم وقتی بهش برسم یعنی پایان همه چیز همه چیزهایی که من عاشقش بودم و به خاطر

 وجود اونا نفس می کشیدم.

اما نا خواسته به اخر اون خط لعنتی رسیدم نمی دونم چی شد شاید یه اشتباه کوچیک یا یه امتحان

سخت...

هر چی بود منو به اینجا رسوند...

حالا من موندمو یه عالمه خاطره ،خاطره هایی که یاداوری هر کدومش در عین قشنگی منو عذاب

میده.

برای امدنت گل چیدم و برای رفتنت اشک ریختم چه با شکوه امدی و چه بی خیال رفتی...

وقتی فکر می کنم می بینم همه ی ما ادما مثه یه کاغذ سفیدیم که دلمون مثه اون صاف و پاکه اما

 درست مثه قلم که با نوشتن کاغذ رو سیاه می کنه فکر و اندیشه ی ما هم قلب و دلمون رو سیاه

می کنه از عشق، دوست داشتن ،نفرت ،خوبی ،بدی و...

کاشکی می تونستیم دلمون رو انقدر از دوست داشتن و عشق و خوبی پر کنیم که جایی واسه

 نفرت و بدی نباشه.

کاشکی انقدر به قلبمون فرمان خوبی می دادیم که با تکرار هر تپشش عطر زیبای دوست داشتن و

 عشق رو استشمام می کردیم.

کاشکی انقدربه دلمون وفاداری رو یاد می دادیم که دیگه جایی واسه بی وفایی نبود و به خودمون

اجازه نمی دادیم پا رو دل کسی بزاریم.

ولی افسوس که تموم اینا کاشکی است.

اسمان ابری است و دل من ابری.اسمان دلش خوش است زیرا قهر خورشیدش طولی نمی کشد ولی من چه کنم که خورشیدم را برای همیشه از دست داده ام؟

من با تو ام

شانه هایت را به شانه هایم بسپار

تا استوار پیش بروم

تا در قدح چشمانت

گرمای وجود خورشید را احساس کنم

دستانت را در دستان من بگذار

تا از وجود تو ذره ذره به هستی برسم

تا تکیه گاه امن خستگی هایم شوی

تا پر صلابت تر از دیروز

به فرداهای پر نور قدم بگذارم

من تو را نگاه می کنم

و جهان رنگ می بازد

من با تو ام

همیشه تر از دیروز

در فکر پراکندن اواز عشق

در دور دست ترین

تاریک خانه های تنم

در فکر زیبا کردن

مردابهای مرده

و طعم خوش زندگی

زمان بی نهایت

انگار زمان به بی نهایت رسیده است و من از تبار عاطفه ها گسسته ام وجدا شدم .در سکوت و تنهایی نشسته ام خودم، اسیر انزوا شدم .

همیشه وقت دیدنت، تمام دل به ساز و اواز می نشیند همیشه در حسرت است، ببین چگونه من فنا شدم.باز هم شکست غرور من ،شکستی تو غرور من را.من میان این همه هجوم، ببین باز هم بی ادعا شدم دوباره گیر کرده ام، میان دوراهی عقل و عاطفه...

به من نگو، نگو که باز هم دوباره نه، دوباره دچار خطا شدم پس از گذشت قرنها، فرصت امد و تمام شد.

زمان مچاله کرد مرا، باز هم مبتلا شدم...          

دلم برای کسی تنگ است که افتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می اورد.

دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را نثارم می کرد.

دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق ابی دریای واژگون می دوخت و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند.

دلم برای کسی تنگ است که تا شمال ترین شمال با من رفت و در جنوب ترین جنوب با من بود.

کسی که بی من ماند کسی که بی من بود.

کسی که...

کسی که با من نیست...

                                                                       حمید مصدق

 

وقتی تو نیستی

وقتی تو نیستی دستانم به اندازه ی فاصله ها خالی است و به غریبی یک پرنده در شاخه ی شب تنها. در اوج تنهایی شب به همنشینی ام می اید و وزش بی رحمانه اش شانه های امیدم را می لرزاند وقتی می فهمم باز تو نیستی چشمانم طعم باران می گیرد و پرنده های زخم خورده ی اشک دسته دسته از انتظار نشینی چشمانم بر می خیزند و در ان سوی گونه ها دست و پا می زنند وقتی تو نیستی روح فرسوده ام از بارش تند فاصله ها تب می کند ولحن معصوم احساسم لب به هذیان می گشاید وقتی تو نیستی حصار سخت دوری ها محکم تر می شود و این چنین من بی تو می مانم... وقتی تو نیستی باغبان پیرخاطره ها هم شاخه ای تبسم به غمگینی چهره ام نمی فروشد و هر گاه بی تو ماندن سخت ازارم می دهد با سبوی کهنه ی خاطره ها یاد و خاطراتت را اب می دهم باور تلخ نبودنت تاوان کدامین گناه بود که من باید پس بدهم اخربه من بگو... طاقتم زرد شد چرا گیاه امدنت نمی روید؟