شروع مجدد

توجه

توجه : دوستانی که تمایل دارند وب لاگ من را بخوانند شایان ذکر است که بدانند باید به ادرس جدید زیر مراجعه کنند.

www.setareh-banoo.blogfa.com

با تشکر دوستدار شما ستاره

وقتی شب از راه می رسد و همه جا را سکوت فرا می گیرد من در گوشه ای می نشینم و به اسمان 

می نگرم.اسمان بی ریا مرحم دردهایم در تاریکی شب است.خاطراتم را مرور می کنم دردهایم را به اسمان

 پر ستاره می گویم.

همین برایم کافی است...

چون می دانم هزاران هزار چشمک زن حرفهایم را می شنوند. شب را دوست دارم زیرا با سکوتش به درد دل

من گوش می کند و دم نمی زند تا من بتوانم به راحتی با او سخن بگویم تا قلبم که در تب و تاب است ارام گیرد.

اری باز هم شب رسید. او که در دوران بی کسی به دادم می رسد او که همراه همیشگی من در مواقع

دلتنگی است. اری این دوست خوبم با تمام سیاهیش دلی دارد به وسعت دریا و پاکی اینه. امدنش مرا

ارام می کند.باز هم با امدنش مرا یاد خاطرات تلخ و شیرین گذشته می اندازد که همچون خطی از مقابل

 چشمانم عبور می کند.امشب هم مثل شبهای پیش مرا یاد خاطراتم انداخت.

بله امشب از قاب خیس پنجره تا تنها شدن خود به خاطر هیچ و پوچ حرف می زنم.امشب از این دل بی کس

خود می نالم.

روزگاری را در به یاد ماندن و زنده نگه داشتن تمام خاطرات عشقمان گذراندم. اخر چه شد؟؟؟

او که بر تمام حرفها سکوت می کرد،او که ادعای عاشقی می کرد،با یک دنیا حرف ازنامردی همه چیز را پایان

داد.بی انکه بداند تمام زندگیم است و بدون او بر من چه خواهد گذشت.

ان روز که زیر بارش وحشتناک اشکهایم بی تفاوت به احساسم از من گذشت در دفتر خاطراتم نوشتم این

از ان گذشته هاست که می گویند هیچ وقت از یاد ادم نمی رود!

اری با تمسخری پر از نیرنگ خداحافظی کرد...

اکنون تنها و بی کسم.

بدون عشق خواهم مرد...

مرگ تدریجی من پایان تمام عهدهایی است که برای رسیدن به ارزوهایمان لحظه شماری می کردیم.

حال تک و تنها به تکرار غریبانه ترین جمله ی قرن به او می اندیشم.

او را دوست دارم بی انکه بدانم چرا؟!

 

غریبه

ای مسافر غریبه ،چرا قلبمو شکستی 

 رفتی وتنهام گذاشتی، دل به ناباوری بستی 

همه ی زندگی من، اون نگاه عاشقت بود 

 چرا فکر کردی به جز من، یکی دیگه لایقت بود؟

رفتی و ازم گرفتی،اون نگاه اشناتو

واسه من باقی گذاشتی، التهاب لحظه هاتو

با نوای بی نوایی،چه غریبم بی تو اینجا

ای غریبه

بی وفایی،بی وفایی!

 

با عشق تقدیم به بهترینم...

اجازه هست بشم فدات ؟

اجازه هست تو شعر من اثر بزاره خنده هات؟

اجازه هست از اسمون ستاره کش برم برات؟

اجازه هست بیای پیشم یه کم بگم دوست دارم؟

تو هم بگی دوسم داری؟

بریم تو باغ اطلسی بی رنج و درد و بی کسی بهت بگم اجازه هست گل روی موهات بزارم؟

اجازه هست خیال کنم تا اخرش ماله منی؟

خیال کنم با رفتنت دل منو نمیشکنی؟

اجازه هست بشم فدات؟برم به قربون چشات؟

                                                                 اجازه هست...؟

می خواهم بدانم انچه را که با سکوت و مکث پایان دادی!

اری می خواهم بدانم دلیل ریزش برگهای زرد بر خزان زندگی ام بی تو برای چیست؟

عزیز دل می خواهم بدانم چرا قطرات اندوه وار دلم را پای خمیازه ی خستگی این عشق گذاشتی؟

در حالی که لبریز بودم از این عشق و هر روز تشنه تر برای عشق تو.من محلولی سیر نشده از عشق و

مشتاق زندگی با تو بودم.اما حیف که او را نا دیده گرفتی.

غرق در سیل عشق تو بودم اما تو سد شدی تا ادامه ندهم.

ادامه ندهم چون دیگر ستاره ی شبهای بی کسیت نبودم...

چه غافل بودم!

تمام روزگار ما نقطه ای شدند برای به پایان رساندن خوشی هایمان،حیف که معنای نقطه را به پایان بردن

معنا کردی.ولی این واج برای شروع کردن حاصل عشق من و تو بود!

باز هم نا دیده گرفتی.

ستاره ی شبهای بی کسی توی این دنیای دروغ،با گربه صفت های پر فریب نمی خواد زنده باشه چون

 فقط تو رو می خواد...

لحظه ها

اگه اون روز که چشای سیاتو دیدم

تو می گفتی که ازش چیزی نخوام

دیگه از حسرت اون روز نمی سوخت دلم

تو چشات خیلی چیزا دیده بودم

تو گوشات خیلی چیزا خونده بودم

حالا حرف دیگه ای با تو دارم

چطوری بهت بگم دوست دارم؟

روزا رفتند و از اون لحظه ی خوب

لحظه ها دنبال هم دور شدند

لحظه ها،روز شدن،هفته شدن،ماه شدن

برگای زرد پاییزی دوباره سبز شدن

تو منو تنها گذاشتی

نه فقط من،دلمو تنها گذاشتی

هر جا که رفته باشی،هر چقدر دور باشی

باد و بارون که بیاد،برف و سرما که بشه

فرقی در من نداره

صبر و طاقت میارم

                                                         اخه من دوست دارم

محکومیت: تحمل تنهایی

یه روز دیگه از روزای زندگیم گذشت چقدر تلاش کردم خودمو از تنهایی نجات بدم. محکومیت

سخته! حالا چی کار کنم؟ بسازم یا بسوزم؟

چقدر رنگها زیاد شده و چقدر قلبها کم رنگ! چقدر وقتها تنگ شده و چقدر زندگی بی رنگ.

چقدر ترسناکه ادم عاشق نشه و چقدرترسناک تره ادم عاشق بشه و کسی پا رو دلش بزاره و تنها بمونه...

دلم برای کشیدن یه قلب با خودکار قرمزگوشه ی دفتر تنگ شده.ولی چه فایده ما انقدر خسیسیم که فقط

حاضریم از جون خودکار مایه بزاریم و یه قلب به کاغد هدیه کنیم نوبت خودمون که می شه بیشترمون جا

می زنیم و می شیم بی وفا.

یادم اومد درست زمانی که بیشتر از هر وقتی بهش احتیاج داشتم حرفاش بوی رفتن می داد.

با خودم گفتم اگه بهش بگم " می تونی بری " این جمله خالی از عشقه. اگه بگم " با من بمون " تحکم اینه

ست.اگه بگم " هر کاری می خوای بکن " نشونه ی بی تفاوتیه. وقتی بگم " اگه بری من میمیرم " شاید

 حرف منو باور نکنه.

در نهایت " به امید دیدار " بهترین جمله ای بود که می تونستم بگم...

هنوز بین موندن و نموندنش شک داشتم که در عین ناباوری گذاشت و رفت...

در اون وقت چشمام لحظه ای با ابر دوست شد و در اون لحظه که سیل چشمام پراز اشک بود اگه اه

می کشیدم سکوت شکسته می شد و زمین و اسمون غرق افسوس و فریاد می شد.

 افسوس! که من موندم و یه دنیا اشک با بغض کهنه ی فروخورده از نگفتن ها و دوباره به راه خود برگشتم.

اما افسوس اون نبود و بغض حرفامو در کوچه های خلوت شب شکستم.

و همچنان محکومیت من ادامه داره...

حالا شما بگین اون وقت که ترکم می کرد من باید چی می گفتم؟!

سهراب سپهری

دلم گرفته ،دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز،

نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش

نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند

و فکر می کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد

...قشنگ یعنی چه؟

-قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال

و عشق، تنها عشق

ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس

و عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

...چرا گرفته دلت مثل انکه تنهایی؟

- چقدرهم تنها !

-خیال می کنم دچار ان رگ پنهان رنگ ها هستی

-دچار یعنی عاشق

و فکرکن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار ابی دریای بیکران باشد...

در تمام عمر یک بار عاشق شدم، عاشق کسی که برق چشمانش برایم فانوس و در نگاهش برایم

نشانی عاشق.کسی که لبخندهایش برایم زیباتر.

عاشق کسی که برای داشتنش حاضر بودم از تمام زیبایی های دنیا بگذرم و برای شنیدن صدایش

حاضر بودم روزه سکوت بگیرم با هر نگاهش مرا نابود و با هر خنده اش مرا دیوانه تر می کرد.

 دیگه به اخر خط رسیدم همون خطی که همیشه ازش فرار می کردم و ازش متنفر بودم چون

می دونستم وقتی بهش برسم یعنی پایان همه چیز همه چیزهایی که من عاشقش بودم و به خاطر

 وجود اونا نفس می کشیدم.

اما نا خواسته به اخر اون خط لعنتی رسیدم نمی دونم چی شد شاید یه اشتباه کوچیک یا یه امتحان

سخت...

هر چی بود منو به اینجا رسوند...

حالا من موندمو یه عالمه خاطره ،خاطره هایی که یاداوری هر کدومش در عین قشنگی منو عذاب

میده.

برای امدنت گل چیدم و برای رفتنت اشک ریختم چه با شکوه امدی و چه بی خیال رفتی...

وقتی فکر می کنم می بینم همه ی ما ادما مثه یه کاغذ سفیدیم که دلمون مثه اون صاف و پاکه اما

 درست مثه قلم که با نوشتن کاغذ رو سیاه می کنه فکر و اندیشه ی ما هم قلب و دلمون رو سیاه

می کنه از عشق، دوست داشتن ،نفرت ،خوبی ،بدی و...

کاشکی می تونستیم دلمون رو انقدر از دوست داشتن و عشق و خوبی پر کنیم که جایی واسه

 نفرت و بدی نباشه.

کاشکی انقدر به قلبمون فرمان خوبی می دادیم که با تکرار هر تپشش عطر زیبای دوست داشتن و

 عشق رو استشمام می کردیم.

کاشکی انقدربه دلمون وفاداری رو یاد می دادیم که دیگه جایی واسه بی وفایی نبود و به خودمون

اجازه نمی دادیم پا رو دل کسی بزاریم.

ولی افسوس که تموم اینا کاشکی است.

اسمان ابری است و دل من ابری.اسمان دلش خوش است زیرا قهر خورشیدش طولی نمی کشد ولی من چه کنم که خورشیدم را برای همیشه از دست داده ام؟

من با تو ام

شانه هایت را به شانه هایم بسپار

تا استوار پیش بروم

تا در قدح چشمانت

گرمای وجود خورشید را احساس کنم

دستانت را در دستان من بگذار

تا از وجود تو ذره ذره به هستی برسم

تا تکیه گاه امن خستگی هایم شوی

تا پر صلابت تر از دیروز

به فرداهای پر نور قدم بگذارم

من تو را نگاه می کنم

و جهان رنگ می بازد

من با تو ام

همیشه تر از دیروز

در فکر پراکندن اواز عشق

در دور دست ترین

تاریک خانه های تنم

در فکر زیبا کردن

مردابهای مرده

و طعم خوش زندگی