در تمام عمر یک بار عاشق شدم، عاشق کسی که برق چشمانش برایم فانوس و در نگاهش برایم

نشانی عاشق.کسی که لبخندهایش برایم زیباتر.

عاشق کسی که برای داشتنش حاضر بودم از تمام زیبایی های دنیا بگذرم و برای شنیدن صدایش

حاضر بودم روزه سکوت بگیرم با هر نگاهش مرا نابود و با هر خنده اش مرا دیوانه تر می کرد.

 دیگه به اخر خط رسیدم همون خطی که همیشه ازش فرار می کردم و ازش متنفر بودم چون

می دونستم وقتی بهش برسم یعنی پایان همه چیز همه چیزهایی که من عاشقش بودم و به خاطر

 وجود اونا نفس می کشیدم.

اما نا خواسته به اخر اون خط لعنتی رسیدم نمی دونم چی شد شاید یه اشتباه کوچیک یا یه امتحان

سخت...

هر چی بود منو به اینجا رسوند...

حالا من موندمو یه عالمه خاطره ،خاطره هایی که یاداوری هر کدومش در عین قشنگی منو عذاب

میده.

برای امدنت گل چیدم و برای رفتنت اشک ریختم چه با شکوه امدی و چه بی خیال رفتی...

وقتی فکر می کنم می بینم همه ی ما ادما مثه یه کاغذ سفیدیم که دلمون مثه اون صاف و پاکه اما

 درست مثه قلم که با نوشتن کاغذ رو سیاه می کنه فکر و اندیشه ی ما هم قلب و دلمون رو سیاه

می کنه از عشق، دوست داشتن ،نفرت ،خوبی ،بدی و...

کاشکی می تونستیم دلمون رو انقدر از دوست داشتن و عشق و خوبی پر کنیم که جایی واسه

 نفرت و بدی نباشه.

کاشکی انقدر به قلبمون فرمان خوبی می دادیم که با تکرار هر تپشش عطر زیبای دوست داشتن و

 عشق رو استشمام می کردیم.

کاشکی انقدربه دلمون وفاداری رو یاد می دادیم که دیگه جایی واسه بی وفایی نبود و به خودمون

اجازه نمی دادیم پا رو دل کسی بزاریم.

ولی افسوس که تموم اینا کاشکی است.

اسمان ابری است و دل من ابری.اسمان دلش خوش است زیرا قهر خورشیدش طولی نمی کشد ولی من چه کنم که خورشیدم را برای همیشه از دست داده ام؟