زمان بی نهایت

انگار زمان به بی نهایت رسیده است و من از تبار عاطفه ها گسسته ام وجدا شدم .در سکوت و تنهایی نشسته ام خودم، اسیر انزوا شدم .

همیشه وقت دیدنت، تمام دل به ساز و اواز می نشیند همیشه در حسرت است، ببین چگونه من فنا شدم.باز هم شکست غرور من ،شکستی تو غرور من را.من میان این همه هجوم، ببین باز هم بی ادعا شدم دوباره گیر کرده ام، میان دوراهی عقل و عاطفه...

به من نگو، نگو که باز هم دوباره نه، دوباره دچار خطا شدم پس از گذشت قرنها، فرصت امد و تمام شد.

زمان مچاله کرد مرا، باز هم مبتلا شدم...